سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حقانیت شیعه

اجتماعی

ماجرای گوساله - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی

بسم رب الشهداء و الصدیقین


دهم آبان بود . جنازه های عراقی را جمع کردیم و در محلی دفن نمودیم . شاهرخ به همراه نیروهایش


مشغول پاکسازی جنوب ذوالفقاری بود . شهدای خودمان را هم فرستادیم عقب .


به همراه سید مجتبی به کارها رسیدگی می کردیم .یکدفعه چند خودرو نظامی مقابل ما ایستاد .


یکی از فرماندهان نظامی وابسته به بنی صدر پیاده شد . کمی به اطراف نگاه کرد . در کنار یک خودرو


سوخته عراقی قرار گرفت .خبرنگار و فیلمبردار تلوزیون نیز پیاده شدند و در مقابلش ایستادند .


ان فرمانده شروع به صحبت کرد و گفت : نیروهای تحت امر رییس جمهور بنی صدر طی یک عملیات


گسترده سیصد تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند !!!


با تعجب به سید گفتم : این چی داره می گه ؟! سید که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حین


مصاحبه گفت : مرد حسابی ، معلوم هست چی می گی ، شما که به ما گفتید هرجور می تونید فرار


کنید . بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشمن وایسادن ، اصلا شما از کجا می گی سیصدتا عراقی


کشته شدند ؟جنازه هاشون کو ؟!


دوربین خبرنگار به سمت سید رفته بود ، سید دوباره ادامه داد : شما که گفتید به دستور بنی صدر یه


فشنگ به ما نمی دید ، حالا اومدین کارو به اسم خودتون تموم کنید. فرمانده ساکت شده بود و هیچ


حرفی نمی زد .


خبرنگار پرسید : راستی جنازه های عراقی کجاست ؟! سید گفت : از ایشون بپرسید . فرمانده حرفی


برای گفتن نداشت . سید کمی به عقب رفت و خاک ها را کنار زد . جنازه یک عراقی نمایان شد .


بعد خیلی آرام گفت : زیر این خاک سیصدتا جنازه از نیروهای دشمن دفن شده . بعد هم به سمت بچه ها


برگشت . در حالی که هنوز دوربین خبرنگار به دنبالش بود .


ظهر همان روز خودم را به نیروهای شاهرخ رساندم . همگی با هم مسیر جاده را ادامه دادیم تا به


روستاهای جنوبی رسیدیم . در گوشه ای در میان خانه های مخروبه مشغول استراحت شدیم . از نهار هم


خبری نبود .


شاهرخ گفت : خیلی گشنمون شده چیکار کنیم ؟! چندتا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا


بودند . یکی از آنها برگشت و با خنده گفت : بچه ها بیایید اینجا ، اینو ببینید . ترکش خورده تو پاش !!!


شاهرخ داد زد : این که خنده نداره ، زود باشین کمکش کنید !


همه دویدیم پشت مسجد روستا ، توقع دیدن هر مجروحی را داشتیم غیر از این . همه می خندیدند . ما


هم که رسیدیم خندیدیم .


ترکش خمپاره به پای یک گوساله اصابت کرده بود . شاهرخ خندید و گفت : این هم نهار امروز ما ، اینو دیگه


خدا رسونده !!!


سریع چاقو را برداشت و حیوان را خواباند سمت قبله ، من و یکی از بچه ها به مسجد روستا رفتیم . یک


قابلمه بزرگ پیدا کردیم . کمی هم نمک و...از آنجا برداشتیم . بچه های دیگر هم هیزم آوردند . از داخل


یکی از خانه ها هم مقدار زیادی نان خشک پیدا کردیم .


ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد . بچه ها پیازهم پیدا کرده بودند . هنوز غذایی به آن خوشمزگی


نخورده ام .


بعد از غذا تصمیم گرفتیم که شب را در همان روستا بمانیم . چند تا از بچه ها به شاهرخ گفتند : تو یکی از


این خانه ها تلوزین هست می تونیم استفاده کنیم ؟


شاهرخ گفت : باشه ، ولی اینجا که برق نداره . یکی از بچه ها گفت : تو مسجد روستا موتور برق هست ،


بنزین هم داره .


ساعتی بعد بچه ها در حیاط مسجد دور هم نشسته بودیم و مشغول تماشای تلوزیون بودیم . آن شب


فیلم کمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند . چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند . هر ساعت هم


نگهبان ها عوض می شدند .


صبح فردا بچه ها یک لانه مرغ را در کنار یکی از خانه ها پیدا کردند . در داخل لانه 24 عدد تخم مرغ وجود


داشت .


شاهرخ گفت : معلوم میشه اهالی اینچا 24 روزه که رفتند ! بعد هم با همان تخم مرغ ها صبحانه را آماده


کردیم ! ورغ را هم برداشتیم و با بچه ها برگشتیم ! خیلی خوش گذشت . در کل دوران جنگ چنین شب و


روزی برای من تکرار نشد !


((قاصم صادقی ، از نیروهای گروه فداییان))


یا زهرا...




تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
.: Weblog Themes By Slide Skin:.